من گل پرپر ثاراللهم سـورۀ کـوثر ثاراللهم
سـورۀ کوثـر ثاراللهم نازنین دختر ثاراللهم
من پیامآور عاشورایم
دختـر فاطمۀ زهرایم
من سفیـر شهـدا در شامم پـارهای از جگــر اسلامم
خون دل موج زند در جامم زینب و فاطمه را همگامم
گرچه خاموش شده زمزمهام
روز و شب بـاب مراد همهام
نهضتی تازه به پا کردم من شـام را کــربوبلا کردم من
یـاری خـون خدا کردم من جان در این راه فدا کردم من
بسکه خون خوردهام و لب بستم
صبـر آمــد بــه امــان از دستـم
شـامیان بر جگرم چنگ زدند دور من نای ودف و چنگ زدند
بامن از کینه دم از جنگ زدند از لـب بـام مـــرا سنـگ زدند
شهدا جمله دعـایم کردند
سنگها گریه برایم کردند
کودکم؛ لیک ز جان سیر شدم اول کــودکیام پیـــر شـدم
کنــج ویـرانـه زمینگیر شدم پیش چشم همه تحقیر شدم
شامیان اشک مرا میدیدند
بـه من و عمۀ من خندیدند
فاطمی عصمت و زینبخویم بستــه در بنــد ستـم بــازویم
ابـر سیلیست بـه مـاه رویم روی من گشته سیه چون مویم
هـر کجـا نــام پـدر مـیبردم
به همین جرم،کتک میخوردم
دل شب خواب پدر را دیدم گـل ز گلزار جمالش چیدم
کنـج ویـرانه به خود بالیدم شهد از خون جگر نوشیدم
سرِّ پوشیدن رویم این بود
که نبیند پـدرم روی کبـود
به! چه خوابی! چقدر شیرین بود باغبان بود و گل یاس کبود
داشتـم با پـدرم گفـت و شنـود نگه افکند بـه رویم؛ فـرمود
دخترم!از چه سبب پیر شدی؟
کنـج ویرانه زمیــنگیر شدی
ای مـه روی تـــو خـاکآلوده بـه روی خــاک سیه آسوده
لحظهلحظه جگرت خـون بوده ازچه اینقدر شدی فرسوده؟
گفتمش هجر تو بیتابم کرد
عطش دیـدن تــو آبـم کرد
شب و ویرانه ومن بودم و باب حیـف! یکبـاره پــریدم از خواب
نــاله ســردادم و رفـتم از تاب چرخ گردون به سرم گشت خراب
گشت تعبیر، هماندم خوابم
چشمم افتـاد بـه رأس بـابم
سـر خونین پدر را دیدم لاله از باغ جمالش چیدم
روی خونین ورا بوسیدم عوض گریه به او خندیدم
قصـه کوتاه؛ ز دنیا رفتم
دل شب همره بابا رفتم
یک ماه خون گرفته 5 – غلامرضا سازگار