تـا کـی ز تـن درد فــراقـم جان بگیـرد امشب دعا کـن عمـر من پـایان بگیرد
گیـرم وضــو از اشـک و رویت را ببوسم آنسان کــه زهـرا بـوسه از قرآن بگیرد
با من بگو کی دیـده یک طفـل سه ساله رأس پــدر را بــر روی دامـــان بگیرد
بـا مـن بگو کی دیده یک مـرغ بهشتی چون جغد جـا در گوشـۀ ویـران بگیرد
بـا مـن بگـو کی دیـده طفلی در خـرابه اشک پـــدر را بـا لـب عطشـان بگیرد
بـا من بگــو کـی دیـده اشـک میزبانی خاکستـر و خـون از رخ مهمــان بگیرد
با من بگـو ای جـان بـابا، با چـه جرمی دشمن هـزاران بـار از من جــان بگیرد
با من بگـــو کـی دیــده با رسم تصدق ریحانـه ی زهــرا ز مـردم نـان بگیـرد
بــــا من بگو ای جان بابا با چه جـرمی دشمن هـزاران بار از مـن جــان بگیرد
دست ار نداری با دو چشم خود دعا کن زخــم دل مـن از اجـل درمــان بگیرد
«میثم!» سزد در ماتمم آنسان بگریی کز سیل اشکت چرخ را طوفـان بگیرد
یک ماه خون گرفته 1- غلامرضا سازگار