نمیدانم لحظه لحظه چرا نای سینۀ من پرنوا باشد؟
بگـو بـا من ای امیـد دلم! این زمین بلا کربلا باشد؟
برادرجان، زین سراچه چرا، بر مشام دلم بوی خون آید؟
چرا هر دم، پیش دیـدۀ من، پاره پاره تنِ لالهگون آید؟
مبادا از تو جدا گردم به هجرانت مبتلا گردم
آه و واویلا (2)
بیـا خواهر تا به قلب پریش، از غریبی خویش، گفتگو سازم
فلک سنگی میزند به سرم، من ز خـونِ سرخود، وضو سازم
پی غــارت معجَـر تـو عـدو، میبــرَد ز جفـا، مـیبُـرَد دَستَـم
در آن ساعت تو به فکر منی، من به یاد تو ای دل غمین هستم
مبادا از تو جدا گردم به هجرانت مبتلا گردم
آه و واویلا (2)
برادرجان هر نَفَس که زنم، آتش دل من، میشود افزون
غم هجـران، گفتـهای تو ولی، یاد تو نرود، از سرم بیرون
منم زینب، کوه صبر و وفا، یاد رفتن تو، بیشکیبم کرد
غـم دل را بـا که گـویم دستِ فلک، آخر بیحبیبم کرد
مبادا از تو جدا گردم به هجرانت مبتلا گردم
آه و واویلا (2)
فانوسهای اشک 3 – مصطفی نظری