ای اشـکهـا ببـاریـد از چشـمهـا چــو بــاران
خون از دو دیده جاریست هنگام سوگواریست
دیشب عـزیـز زهـرا بگـذاشت سـر بـه صحــرا
خــالــی شـده مـدینـه از لالــههـای تـوحیـد
ای دوستــان بــرآریـد آهــی ز ســوز سیـنــه کـز بــاغ وحـی، بــا هـم رفتـند گلـعـذاران
چشـم مـدینـه گـرید چـون چشم سوگواران
خـورشید وحـی گـردید پنهـان به کوهساران
پُـرگشتـه کــوه و صـحـرا از نــالـۀ هـزاران
ایـن بـیـت را بخـوانیـد همـراه آن سـواران
بگذار تا بگریم چون ابـر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
دیشب تو خواب بودی وقت سحر، مدینه!
دیدی چگونه از تـو هجده ستاره گم شد؟
روزت سیـاه باشـد چشمـت بـه راه بـاشد
دستی سوی سماء کـن عبـاس را دعـا کن
آه از جگــر بــرآرم خــون از بصـر ببـارم یک عمـر شـد نصیبت خـون جگر، مدینه!
دیدی که قرص ماهت رفت از نظر، مدینه؟
تــا از مســافــرانت آیــد خبـر، مدینــه!
ترسم شود در این ره بیدست و سر، مدینه!
ایـن بیـت را بخـوانـم بــار دگـر، مدینــه!
بگذار تا بگریم چون ابـر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
بـگــذار همــره یــــار اشـکـم بـــود روانـه
امشب سرشک سرخ است جاری ز چشم زینب
امشب نگـاه عبـاس بـر صـورت حسین است
امشـب نهـاده بلبـل صـورت بـه دامـن گـل
سـوزم درون سیـنـه آهـم بـه بـــام گـردون بگــذار از درونــم آتـش کشــد زبـانــه
فـردا تنش کبـود اسـت از ضـرب تازیانه
فردا شود دو چشمش بر تیر کیـن نشانه
فــردا زننـد او را آتــش بـــر آشیــانـه
خـون دلـم به دیده اشک غمم بـه شانه
بگذار تا بگریم چون ابـر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آهـت ز سینـه خیـزد بــر آسمان، مـدینه!
آبــی بـریـز از اشـک پشـت سـر مسـافـر
سوغات دخت زهرا از کوه و دشت و صحرا
بعد از حسن گـرفتی بـر چهره گـرد غـربت
بـا سوز دل سحـر کن فـریاد و نـاله سرکن پشت سـر مسافر قـرآن بخـوان مدینه!
دنبـال ایـن سـواران برگـو اذان مـدینه!
یک پیرهن بـود از هجده جوان، مدینه!
بعد از حسین، دیگـر تنهـا بمان مـدینه!
با من بنال تا صبح با من بخوان مدینه!
بگذار تا بگریم چون ابـر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
خورشید روی احمد در کاروان عیان است
ای چشمهـا بگرییـد ای اشکهـا ببارید
ای کودکـان مبــادا از دشمنـان بتـرسید
هرجا که تشنـه گشتید عباس را بخوانید
شـرح وداع خوانـدم خون جگر فشاندم یا قرص مـاه لیـلا در بیـن کــاروان است؟
از چشم ناقهها هم سیلاب خون روان است
در این سفـر شمـا را عبـاس، پاسبان است
عبــاس از ولادت سقــای تشنـگـان است
گـویی مـرا همـاره این بیت بـر زبان است
بگذار تا بگریم چون ابـر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
مرآت ولایت 5 – غلامرضا سازگار