تشنـه ام اگر چه مـن، خونجگر ای آب فرات
کـودکـانـنـد ز مـن تشنـه تــر ای آب فرات
کـودکـان را نبــود تــاب عطـش رحمی کن
که فتـاده است به دل هـا شـرر ای آب فرات
آتـش تشنـگی انــدر حـرم افتــــاده مگـر
نیـستت از دل آنــان خـبـر ای آب فـــرات
من گذشتم ز تو عطشان، تـو هم از من بگذر
آبــرویـم بــرِ زهـــرا بـخــر ای آب فــرات
خـــوردن آب چـو از سـرعت مـن می کاهد
مـن تــأمـل نکنـم ایــن قــدر ای آب فرات
زودتــر تــا بـرسی بــر لـب عطشان حسین
کـن دعـا تــا بــروم زودتـــر ای آب فــرات
بـاغبــان تشنـه تـر از بــاغ خـزان دیده بود
لالـه هـایش همه خـونین جگـر ای آب فرات
برده بی شیری و بـی آبی از اصغـر تب و تاب
گـر تـــوانی به لبش کـن گـذر ای آب فـرات
آب دادن به کس و خویش نخوردن هنر است
در کسی نیست چو من این هنـر ای آب فرات
بـر لـب آب "مــــؤیــد" ز لــب تشنــه مـا
یــاد مــی کـرد بـه اشک بصـر ای آب فرات
یک کربلا عطش - سیدرضا مؤیّد