هـر طـرف هــر دختـری آواره بود 
گوش هـایی چـون جگرها پاره بود 

پا پُر از خون، گوش گلگون، تن کبود 
جمله غـارت شد به خیمه هرچه بود 

خیمه ها می سـوخت و تبـدار، هم 
ملتهـب هـر دختــر و بیـمـار، هم 

درکـویــر کیـن گـل احسـاس کـو 
دختــری گـویـد عمـو عبـاس کـو 

دختـری پـای بــرهنـه روی خـار 
می دویـد و عمـه می گفت الفـرار 

در پـی هـر طفـل زینـب می دوید 
می نشاند و خارش از پا می کشید
 

یک دم- علی انسانی