سـوز تشنه کـامی، در حـرم فتاده
مشک های بی آب، روی هم فتاده
لحظه لحظه بی آبی خیمه خیمه بی تابی
تشنگی چه کرده
آفتاب تابان، سینه های سوزان
کـرده در جگرها، آتشی فروزان
کودکان عطش دارند خون ز دیده می بارند
تشنگی چه کرده
دشت عشـق و ایثـار غیر غم ندارد
چشم تشنه کـامان اشک هم ندارد
گوییا شرر خیزد آتش از فضا ریزد
تشنگی چه کرده
گلهای رسالت رنگ و رو ندارند
شبنمی که ریـزند در گلو ندارند
پژمرده و خشکیده چون باغ خزان دیده
تشنگی چه کرده
گوید با ابوالفضل کودکی صغیره
شـد تمـام دیگر هـر آب ذخیره
اصغر است و بی تابی بی شیری و بی آبی
تشنگی چه کرده
یک کربلا عطش - سید رضا مویّد