آب از خجــالت لـب خشک تـو آب شد
دریا ز اشک سـرخ تو رویش خضـاب شد
وقتــی کــه آب را بــه روی آب ریختـی
در آتـش دلـت دل دریـــا کبــاب شــد
آب فــرات آبـــرو از دســت داده بـود
وقتی چکیـد اشـک تـو در آن گلاب شد
هر موج، پیش چشم تو چون کوه آتشی
هر جـرعه یـک تلـظـی طفـل ربـاب شد
در پیش تیـرها چو کمـان قامتت خمید
از بسکـه پیکرت سپـر مشـک آب شـد
وقتـی برای غربت تو مشـک گـریه کـرد
مـاننــد دود در نظـــرت آفتـــاب شـد
آخـر نـه منـع آب ز مهمــان بــود گنـاه
چون شد که این گناه به کوفی ثواب شد؟
«میثم!» بریز خون دل از دیده بیحساب
زیرا بـه اهـلبیت، ستـم بیحســاب شد
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار