ای اهل کوفه! من یتیم مجتبایم دامـاد بــزم خــون، بـه دشـت کـربلایم
مــرغ دلم، بهــر شهـادت، میزند بـال مـرد جهـادم، گــرچه دارم، سیـزده سال
فـرزند پیغمبر در این صحرا غریب است بالله! عرب را، کشتن مهمان، عجیب است
ای شمـر دون بــر حـرمت ما پا نهادی ای ابـن سعـد آیــا بـه اسبت، آب دادی
فرزند زهـرا تشنه لـب، اسب تو سیراب اسب تو سیراب است و اصغر رفته از تاب
اسب تـو سیـراب و زنــد در خیمـه ناله از تشنگی، هم شیرخواره، هـم سـه ساله
اسب تو هر دم میبرد، از آب، حظّی
چون ماهی کوچک، کند اصغر تلظی
یک ماه خون گرفته 4 - غلامرضا سازگار