مـن دُرّ یتــیـــم مجـتبایـم قــربــــانی شـــاه کـربلایـم
لـبتشنـــۀ آتـــش درونـم دلدادۀ حجلــهگــاه خــونـم
نیـش سـر تیــرهاست نوشم کـــز زخـم بــدن زره بپـوشم
من بـاغ گـل به خون خضابم خـونـاب گلـــو بـــود گـلابم
قــرآن به خون نشستهام من آیـــات ز هـم گسستهام مـن
یـک لالــه و سیــزده بهــارم زخمـی شــده از هــزار خـارم
آن شب که شب وصال ما بود آمـــادگی قتــــال مـــا بـود
وقتــی کـــه عمـو ارادتم دید دلبـــاختــۀ شهــادتم دیــد
در مکتـب خـون مـرا پذیرفت از سوی خدایـم «ارجعی» گفت
او کعبه، حـرم مطـاف من بود انگـار، شــب زفــاف من بـود
من بــودم و انـس با شهادت تـا صبح بـه موج خون، عبادت
سـوگنـد بـــه ســورۀ تبـارک ســوگنـد بــه آن شب مبـارک
هــر گــوشه هــزار عالمم بود صــد لیلۀ قـــدر، هـردمم بود
مـن شعلــهای از تب حسینم مـن کشتــۀ مکتــب حسینم
من خـون خـدا به موج خونم خـوننـامـه عــذار لالـهگـونم
کردنـد چـــو لالـه بـرگبـرگم گـرفت بــه بــر عـروس مرگم
شد نُقل عروسیام همه سنگ پیوستـه زدنـد بـر تنـم چنـگ
سـرمستیام از می اجـل بـود خون گلـویم بـه لـب عسل بود
پیــراهـن نــازکــم زره بـود بغضـم همــه در گلـو گـره بود
جسـمم هـدف هـزارهـا تیـر آراسـت تنم بــه زخـم شمشیر
در خون گلو چو غوطه خوردم جــان در بغــل عمـو سپـردم
بــا خنده بــه خـاک آرمیدم بـــوی پــدر از عمــو شنیـدم
زخـم بدنـم بـه پیکـرش بود انگــار کـه زخــم اکبـرش بـود
غم عقده شد و گلوی او بست فرمود که داغ تو چه سخت است
مـن داغ علی دوبــاره دیـدم اعضــای تـو پــارهپـاره دیـدم
بــالای ســرت بــــرابـر من استــاده حســن بـــرادر مـن
او نــالــۀ آتشیـن کشیــده مـن اشـک خجــالتم به دیـده
فــریــاد که از شـــرار ایــن غم
آتش شد و سوخت نخل «میثم»
یک ماه خون گرفته 5 – غلامرضا سازگار