در خون فتاده پیکرم، عموجان
شد لحظههای آخـرم، عموجان
من لالۀ بستان مجتبایم من در ره عشق تو جانفدایم
مـن نــوجوان جانبـاز نینوایم
کرب و بلا شد، سنگرم، عموجان
از صدر زین در خون فتادهام من هستی ز کف بهر تو دادهام من
بر خاک خونین رخ نهادهام من
بـازآ و بنشیـن در برم عموجان
در این دم آخر که من غمینم باشد امیدم روی تو ببینم
گرچه شده گلگون ز خون، جبینم
بنگـر چـو لالـه پرپـرم عمـو جان
در راه تو بگسسته تار و پودم با جسم پاره پاره در سجودم
قطـع امیــد از جـان خــود نمودم
تا خاک و خون شد بسترم، عموجان
فانوسهای اشک 3 – غلامرضا سازگار