اکبـر من، نــوگـل من، جـان من، جـانـان من
خصم با جان تـو بـازی کـرد و تـو بـا جان من
دشمنــان حـال مـرا نــادیـده می گیـرند، آه!
هـر صـدایـی بشنـونـد و نشنـوند افغـان من
دشمن ار خندد به اشکم او نمی داند که هست
گـریـه هـای ســوزنـاکـم از دل ســوزان مـن
داغ یـاران یک طرف، داغ تـو بـابـا یک طرف
میهـمــان کـوفیــانـم داغ تــو مهمـان مـن
یـاد کــردم از علـی و آن ســر بشکستـه اش
چـون برآمـد روی خـونیـن تـو از دامـان من
تــر نکــردم مـن لب خشک تــو را امّـا علی
تـر شـد از خـون عـذار تــو لب عطشـان من
بـا کـلامی یــا سـلامی یـا نگـاهـی یـا دمی
نـوجــوانـم ده جــواب دیــده گــریـان من
چـونکه می سـازد رثـایت را و می سوزد ز غم
رو مگـردان از "مـؤیـد" جـان بـابـا جـان من
یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد