میچکد از چشـم لیلا اشک حسرت بهر اکبر
مهلقا شد سوی میدان برده با خود قلب مادر
در دل ســوزان بـابـا
نور چشمان و امیدش آتـش غـم زد زبـانه
جـانب میدان روانه
«اکبر من» (4)
بسته احرام شهادت، در منای دشت سوزان
گفته اللّهــمَ لبیـک، در طـواف کعبـۀ جـان
شـد منــا و مروۀ او
زمزم او خون فرقش از حرم تا قتلگاهش
روی بابا قبلهگاهش
«اکبر من» (4)
بر سر جسم جوانش گوئیا جان داده بابا
یاس او از تیـغ کینه پیکرش شد ارباً اربا
همچـو زهــرا اکـبــر او
همچو حیدر فرق ماهش پهلویش درهم شکسته
در یمی از خون نشسته
«اکبر من» (4)
فانوسهای اشک 1- حمید شمس