شمع سـان پروانـه هـا گشتند آب از تشنگی 
بــر لـب دریـا ز کف دادنـد تـاب از تشنگی 
ای دریغــا! ای دریغــا! سوختند و سوختند 
ماه رویــان همچـو قـرص آفتاب از تشنگی 
کودک شش ماهــه در دامــان مـادر بـارها 
گشت همچون ماهی دریـا کبـاب از تشنگی 
دیــدۀ دردانــۀ زهــرا اگــر آیــد بـه هـم 
لحظه لحظه آب می بیند به خواب از تشنگی
لالــه هــــای داغــدار بوستـــان بوتـراب 
سینــه بنهـادنــد بــر روی تـراب از تشنگی 
طایــری بی بـال و پـر جان داده زیر خار ها 
بـر لـبش مـانــده نــوای آب آب از تشنگی 
هر چـه او را در بیابــان می زند زینب صـدا 
نیست در لعل لبش تـاب جـواب از تشنگی 
تا دهــان خشــک خــود را با گلابی تر کند 
نیست حتی در گِل چشمش گلاب از تشنگی
آفتــاب کربــلا شــد دود در چشـم حسین 
داشت از بس در وجـودش التهاب از تشنگی 
آب هم تـا حشر، «میثم!» از پیمبر شد خجل
بس کـه دیدند آل پیغمبر عــذاب از تشنگی 
 

یک ماه خون گرفته 1- غلامرضا سازگار