ذبیح من کـه زخمت به خون بخشیده زیبایی دهان خشک و چشم نیم بازت گشته دریایی
منم خورشید و تو همچون ستاره بر سر دوشم رخت گردیـده چون مـاه بنی هاشم تماشایی
تبسم هــای تو دل بــرده از عبـاس و از اکبر تلظی هـای تـو داده حــرم را شغـل سقـایی
بـه قد کوچک و سن کمت نـازم که تا محشر دهـد زخـم گلـویت آب بـر گل های زهـرایی
تو دیشب تا سحر بیـدار بـودی و در اطرافت صـدای العطـش گردیــده بود آوای لالایــی
تبسم کن کـه می بینـم سـر ببریده ات با من چهـل منــزل کنـد بــالای نیـزه راه پیمـایی
تمـام تشنگـان را بــود بـر لب حـرفِ آب اما تـو بهـر آب گفتــن هـم نبودت هیچ یارایی
زبس زیبـا شدی برروی دستم دم به دم از من
گلویت دل ربایی می کند، رویـت دل آرایــی
به روی دست مـن ذبـح تـو بر من سخت اما تو با لبخنـد خونینت به من دادی شکیبـایی
اگر چـه دم بـه دم رفتـم ز میدان کشته آوردم
تو تـا بـودی مرا در دل نبـود احسـاس تنهایی
یک ماه خون گرفته 1- غلامرضا سازگار