بگیــر اصغــــرم را و آبــش بده کـه سـوزد سرا پـایش از تشنگی
رخــش بـوسم اما چه بـوسیدنی که افسـرده سیمـایش از تشنگی
عطش از نگاهش ربوده است تاب ترک خورده لب هایش از تشنگی
زنـد دست و پــا روی دستان من که می لـرزد اعضـایش از تشنگی
کند گریــه آهستـه چون ناله اش گـره خـورده در نـایش از تشنگی
نـه شیـری، نـه آبـی که در آفتاب کنـم مــن تسـلّایـش از تشنگی
به گهـــواره می پیچد از سوز تب کند تـب مــداوایـش از تشنگی
از این تشنگی چون "مؤید" بسوخت
رهـا کـن بــه فـردایش از تشنـگی
یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد