مـهِ آسمـانِ امیــد مـن گـــل نــوشکفته پرپرم
مگـذار دیده بـه روی هم کـه تویی تمامیِ لشکرم
تو مرا ذبیـح و من آمدم که به سوی قتلگهت برم
که به پیش تیر بگیرمت که به دست خود کنمت فدا
تو به دور سـر قمرِ منی تو به پیش رو سپر منی
جگرم به حال تـو سـوخته که تو پارۀ جگر منی
سفــرم به سوی خدا بوَد تو یگانه همسفر منی
بگذار چهره به شانهام که سفر کنی به سوی خدا
متحیّرم به سکوت تـو که خموش و غرق تلاطمی
نــه اشـارهای نه نظارهای نـه کنایـهای نه تکلمی
بگشــا زبــان بـه ترانـهای برُبـا دلـم به تبسّمی
که تو بر فراز دو دست من، علمی به صحنۀ کربلا
سر دست خویش بر آن سرم که تو را به دست خدا دهم
رخ خــود بــه خـون گلـو بشو که فدا شویّ و فدا دهم
چــو تــو را بـه دست خدا دهم به تمام خلق، ندا دهم
که فدای حق همه بود ماکه فدای حق همه هست ما
قطـرات سـرخ تـو میشـود گل سرخ دامـن کربلا
مهراس بـر سر دست من که چو من شوی سپر بلا
من و تـو دو کشته راه حـق دو ذبیح مسلـخ ابتلا
نه عجب خلیل ببـوسد ار گلو و لب و دهن تو را
چه خوش است در شرر عطش که به خونِ چهره بشویمت
چه خوش است در شرر عطش که به خونِ چهره بشویمت
چه خوش است سینه سپر کنی که ذبیـح خویش بگویمت
چه خوش است خندهکنی به خون که قبولکرده تو را خدا
تو همیشــه باب حــوائجی، تــو هماره بحر کرامتی
تـو نـــدای غــربت عتــرتی، تـو لوای سرخ امامتی
تو پنـــاه عـالم خـلقتــی تـــو شفیـع روز قیـامتی
نگهی به «میثم» خستهدل چه در این سرا، چه در آن سرا
دو دریا اشک1 - غلامرضا سازگار