زینــب آمــد وقـــت تنهــایی روی اصغــر شــد تمــــاشـایی
آخــرین یـــارم رفتـه از دستم من غریب این دشت خون هستم
ای علیاصغر ای علیاصغر
افسـرد، پـــژمــرد گــلِ روی او زد تیـــر، بــوسـه بـر گلوی او
در مـوج خـون بـا من تکلـم کرد من شدم گـریـان، او تبسم کرد
ای علیاصغر ای علیاصغر
مادر میخواست او شود سیراب تیــر قـاتــل شـد جــواب آن
غنچۀ من در موج خون بنشست حلق او پارۀ قلب من بشکست
ای علیاصغر ای علیاصغر
از تـاب رفـت این بلبـل خاموش چون من عطشان گردد کفنپوش
دست آن گلچین، با من چها کرد غنچـهام را از شـــاخـه جـدا کرد
ای علیاصغر ای علیاصغر
دشمن آتـش بــر دلـم افروخت داغ این گــل، جگـرم را سوخت
بود این آخرین بود و هست من که دست و پا زد، روی دست من
ای علیاصغر ای علیاصغر
فانوسهای اشک 3 – محمد نعیمی