اگر چه هُـرم عطش کرده همچنان آبم کمـان حرملـه بـا تیـــر کـرد سیرابم
شبـم به دامن مـادر نبـود خواب ولی چـه زود برد سـرِ شـانـۀ پـدر خـوابم
دگر نبـود بـه تیـر سهشعبهام حـاجت که شعلههای عطش کرده بود بیتابم
دمی که خون ز گلویم روانه شد، گفتم: خـدای من! پدرم را چگـونـه دریابم؟
از آن بـه شانـۀ خـون خـدا زدم لبخند که داد فـاطمه با دست خویشتن آبم
به قبـر گمشـدهام حـاجت آورید همه کـه قبـر گمشدهام هست سینـۀ بابم
فقط نه خون حسینم، خـدای را خونم فقط نه بـاب مـرادم، حسیـن را بابم
ز زخم تیـــر نه! بـر غربت پـدر بـاشد اگر ز دیـده روان اسـت گـوهــر نابم
به اشک و خون بنویسید با هزاران دست
کـه تیـر، راه نفس بـر گلـوی اصغر بست
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار