سـردیت مـرا شعلـه زند بـر جگـر ای آب
امـواج تـو گردیده به چشمم شرر ای آب
مهــریـۀ زهـرایی و لـب تشنـه حسینش
پــرپر زده چون بسمل بیبال و پر ای آب
من آب بنـوشم پسـر فــاطمه عطشــان
ای کـاش شوی در جگرم شعلهور ای آب
دریـا شـدی و مـــوج زدی شــرم نکردی
از داغ لـب زادۀ خـیـــرالبشــــر ای آب
بـاید کـه شوی آب زخجلت، به چه رویی
از کــربوبـلایت دگــر افتــد گذر ای آب
تــو موج زدی مــوج زدی تـا که بریدند
از یـوسف زهــرا گلـوی تشنه سر ای آب
تـــو مـــوج زدی از حـــرم آل پیمبـــر
فـریـاد عطـش بـود بـه پا تا سحر ای آب
تو چون شکم اسب درخشیدی و میبود
سقـای حـرم از همگـان تشنـهتر ای آب
ای کـاش شـوی خشکتـر از حنجر اصغر
یـک قطـره نمـاند ز وجـودت اثـر ای آب
یاد لب خشک پسر فاطمه «میثم»
دارد جگر سوخته و چشم تر ای آب
یک ماه خون گرفته 7- غلامرضا سازگار