نگـا کـن عمّــۀ مهـــربــون من
از سفـــر بـابـای خــوبـم اومده
دل شب خورشید من کرده طلوع
مـیدونـم وقــت غـروبـم اومده
میدونم که وقت رفتن رسیده
دیگه وقـت رفتـن من رسیده
بابا اومده به استقبال من
تا منـو بـه آسمـونـا ببره
اومده فـاطمۀ سه سالشو
کنـار حضـرت زهــرا ببره
دل من تنگ علیِّ اصغره
تشنـۀ نگاه خوبِ اکبـره
روح من پـر میکشه تا آسمون
توی شهر شام میمونه تنِ من
غـم من خیلی بزرگه عمّه جون
بـوی کـربلا میده مـدفن من
میمونم تو شهر شام به یادگار
یـادگـاری تا همیشه مـوندگار
مسافران صفر یک- سید محمّدجواد شرافت