دلـم گـرفته و خـواهم کـه بـاز گریه کنم
چو شمع سوزم و در سوز و ساز گریه کنم
گـره بـه کـارم و چـون اهل درد می نالم
نیـازمنـدم و چــون اهــل راز گـریه کنم
چه حکمت است که کس چاره غمم نکند
هر آن چـه در بـر آن چـاره ساز گریه کنم
به پیش خلـق چـرا گــریـه نیـاز؟ آن بِه
بـه آستــانـه آن بـی نیــاز گــریـه کنم
نه حـالتی کـه ز خـوف خـدای نـاله کنم
نه خشیتی کـه بـه حـال نمـاز گریه کنم
ولی مــراست دلـی داغـدارِ داغ حسین
کـزو هـر آن چـه کنم یـاد، بـاز گریه کنم
بـه میهمـان غــریبی کـه آمـــدند او را
به تیـغ و تیــر و سنان پیشواز گریه کنم
به آن تنی که به خون غوطه زد کنم فریاد
بر آن سری که به نی شد فـراز، گریه کنم
به کـودکی که گــرفتند تشنـه لـب او را
به تیـر حـرملـه از شیــر بــاز گـریه کنم
"مـؤیـد"م مـن و هــر چنـد در گلستانم
دلم گـرفتـه و خـواهم کـه بـاز گریه کنم

 

یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد