عطش افتـاده بـه جـانـم جگــرم می سوزد
هستـی ام ز آتـش غـم ها بـه برم می سوزد
در من از سوز عطش تاب سخن گفتن نیست
دهنم خشـک و دلـم خـون، جگرم می سوزد
عطش و داغ دل و تـابش خـورشید و سلاح
آتشـی هست کـه پـا تـا بـه سرم می سوزد
بــاغبـانم مــن و افســوس کـه از بـی آبی
هـر گـل و غنچـه به پیـش نظـرم می سوزد
بـاغ آتــش زده را مــانـم کـز هـر طــرفی
هـم گلـم، هم شجـرم، هم ثمـرم می سـوزد
جگـر از داغ جگـر گـوشه من خـونین است
بـصــرم از غــم نــــور بـصــرم می سوزد
گـریـه دختــرکـم بــر جگـــرم آتـــش زد
نـــالــه اصـغـــر من بیشتــرم مـی سوزد
نخـلـه عصمتـم و بــرگ و بـــرم را زده اند
طـایـر قــدسـی ام و بـال و پـرم می سوزد
اکبـرم آب ز مـن خـواهد و میسـورم نیست
جگـر سـوخته ام بـــر پســـرم می ســوزد
خصم گفتـا کـه مـرا می کشـد از بغض علی
دل در ایـن حـال بـه حـال پـدرم می سوزد
ای "مــؤید" اگـر ایـن گـونـه پـریشانم من
عطش افتــاده بـه جـانـم جگـرم می سوزد

 

یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد