بــر وسعت صحـرا نگـاهم خیـره گشته خـورشید هـم دیگر به چشمم تیـره گشته
چیــزی نمـیبینـم در امـــواج تبــاهی غیــر از سیـاهی در سیــاهی در سیــاهی
گویی چراغ عمـرِ هستی گشته خـاموش خورشید در خون گم شده، گردون سیهپوش
در قعـر تــاریکی چـو مرغ بی پـر و بال یـک اسـب بیراکـب بـرون آمد ز گـودال
بـر پیکـرش از تیــر دشمن بـال رُستــه پیشــانـی از خـــون رســول الله شُستـه
اسبـی کـه از مــرغ امیـدش پـر بریدند در پیـش چشمش صاحبش را سر بـریدند
اسبـی صـدای شیهـهاش بـر اوج افـلاک اسبی طواف آورده بر یک جسمِ صـد چاک
اسبـی که از دریـای آتـش تشنـهتـر بود در تشنـگـی سیـــراب از خـون جگـر بود
اسبـی که گـردون را ز دود دل سیـه کرد از صــاحب او ســــر بــریدند و نگه کرد
اسبـی که همچون کوه آتش مشتعل بود سوی حـرم میرفـت و از زینب خجـل بود
وقتــی صــدای شیهــۀ او را شنیــدند چشـم انتظــاران از حــرم بیرون دویدند
دیــدند بــر پهلـوش زیــنِ واژگـون را دیــدنـد بـــر پیشـانی او، رنـگ خون را
دیدند اشک خجلتش از دیده جاری است دیـدند دور خیمـه گــرمِ سـوگواری است
اهل حرم یکسر به دورش صـف کشیدند جـای گریبـــان سینــۀ خـــود را دریدند
بر گـردنش انـداخت دسـت دل سکینه کـــای همسفــر بـا راکب خـود از مدینه
ای رفــرف معـراجِ خـون، پیغمبرت کو؟ ای آمـده از فتـــح خیبــر، حیـدرت کـو؟
بـا مــن بگـو قـرآن احمـد را چه کردی بـا مـن بگـو جــان محمّـد را چـه کردی
ما هر دو همچون طـایر بشکسته بـالیم ای اسـب بیصـــاحب بیـا بـا هم بنالیم
خـوب از امـام خـویش استقبال کـردند قــــرآن پــــاره پــاره را پـامـال کردند
وقتی که بوسیدم لبش را جـانم افروخت از شدت هُرم لـب خشکش لبم سـوخت
آیــا تـــن بیتـــاب او را تـاب دادند؟ آیـا بـه آن لـب تشنــه آخـر آب دادند؟
باب مــرا آب از دمِ شمشیـر دادند
او آب گفت و پاسخش با تیر دادند
دو دریا اشک 1 - غلامرضا سازگار