نفـس صبـح، شرار است، شـرار است، شـرار آسمـان کوه غبــار است، غبـار است غبار
کــوهها سـوخته چـون سینۀ خورشید، همه دودشـان مانده بـه آیینـۀ خورشید، همه
قـدسیان سـوختهبـال و پرشان چون دلشان عرشیان خیمـۀ انــدوه شــده محفلشان
بـر دل ختــم رسل، بـار غمـی سنگین است گیسوی فـاطمه از خون خدا رنگین است
عـرش اعــلا بـــه روی خـاک زمیـن افتاده یا که جان دو جهـان از سـر زیـن افتاده؟
سـیهـزار ابـرهـه بـر جنــگ خـدا آمدهاند در پـی قتـــل امـــام شهـــدا آمـدهاند
نـاخلفهای سقیفه همـه شمشیر بـه دست نیـزهداران همه بیرحمتـر از زنـگیِ مست
گشته آمیختـه بــا بغـض محمّــد گلشـان کینـۀ آل علـی تلـختــریـن حــاصلشـان
قصـد معـراج تمــاشـای خـدا کرده حسین کثــرت تیـر ببیـن بـــال درآورده حسین
سنگهـا! یکسـره از سـوز درون گـریه کنید بر تن غرقه به خونش همه خون گریه کنید
آبهـا! در شــرر خجـلت خــود آب شـوید باید از داغ لبش در تـب و در تــاب شوید
هــدف تیــر بــلا ســورۀ رحمــان ای وای سم اسب و ورق پــــارۀ قــــرآن ای وای
کـاش خـورشید نمیتـافت بـه کوه و صحرا ره گـــودال ببنــدیـد بـــــه روی زهــرا
مصطفـی سـوخت سراپـا و علی جامه درید شمـــر در محضـر مــادر سـرِ فـرزند برید
سـر که گردید جدا، قـاتل خونخواره گریست تیغ قـاتل هـم بـر آن گلـوی پاره گریست
خضر، لـبتشنـه فـدا گشـت بگـو یـا زهرا سـر به ده ضــربـه جدا گشت بگو یا زهرا
دوستـان! وای مــن و وای مـن و وای شما بــه خـدا آب نــدادنــد بــه آقــای شما
به خـدا گـرگصفـت بــر بدنش چنگ زدند بـه خــدا آب نـدادنـــد ولــی سنگ زدند
حـق پیغمبـــر اســلام ادا شــــد دیـدید؟ سـر تــوحید، لب تشنـه جدا شد دیـدید؟
تسلـیت فـاطمـه! نــور بصـــرت را کشتند بـه خـدا اهـــل سقیفـه پسـرت را کشتند
بـــاغ آمـــال سکینــه همـه پـرپـر گشته اسـب بیصـاحب بــابـا بـه حـرم برگشته
اشک بــا یــاد لـــب تشنـــهلبــان آورده در حرم خــون، عـــــوض آب روان آورده
بـا تپشهـای دلـش روضـۀ مقتـل خوانده شیهههــایــش جگــر فــاطمـه را لرزانده
بـاز بیـدادگـران آتـــش کیـــن افشـاندند بـــاز بیــتالحـــرم فـاطمـه را سـوزاندند
سپـه کـفــر بــه ســـــوی حـــرم آل آمد کعـب نی بــود که بــر شانـۀ اطفــال آمد
کــه دهـــد فــاطمـۀ فـاطمـه را دلـداری؟ بشتابید که خـون گشتـه ز گـوشش جاری
دو کبـوتـر بــه بیـابـان ز عطش جان دادند بنــویسید کـه در چنــگ عقــاب افتـادند
بنــویسیـد کـه ســـر در دل خــاری بردند بنــویسید که از تــرس بـه صحــرا مردند
دامــن هر دو پر از آتش و دود است هنوز
بنـویسید تـن هــر دو کبــود اسـت هنوز
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار