عـذار نیـلی و قـدّ خـم و چشم تــر آوردم
گلاب اشک بهـر لالـه هـای پــرپــر آوردم
ز جا برخیز ای صد پـاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیـدانت، دلی زخمی تر آوردم
تمام یـاس هـایت را بـه شـام از کربلا بردم
چـو برگشتم برایت یک چمن نیلـوفر آوردم
مسـافر از بــرای یــار ســوغــات آورد اما
مـن از شـام بلا داغ سه سالـه دختـر آوردم
اگرچه سر نداری یک نگه بـر سیل اشکم کن
که با چشمان خـود آب از بـرای اصغر آوردم
تو بر من از تن بـی سر خبر ده ای عـزیز دل!
که من بر تو خبـرهـای فـراوان از سـر آوردم
چهل منزل سفر کردم به شهر شام و بـرگشتم
خبر از چـوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
ز اشک چشم و سوز سینۀ مجروح و خون دل
همـانا مـرهمت بـر زخــم هـای پیکر آوردم
قــد خم، مـوی آشفتـه، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیـه میـراثی بــود کـز مادر آوردم
ز سیل اشـک دریـا کرده ام چشم محبـان را
بـه آهـم شعله هـا از سینـۀ میثـم بـرآوردم
یک ماه خون گرفته 1- غلامرضا سازگار