آمــده در بــر تـو، از سفـر خـواهـر تو 
همه همـراه من اند، جـز یکی دختـر تو 
خیز از جا و ببین من به چه حال آمده ام 
من الف رفته و در پیش تـو دال آمده ام 
خیز ای همسفرم 

من کجـا شام خراب، من کجـا بزم شراب 
من چنان شمع سحر، شدم از داغ تـو آب 
گو تو در طشت طلا از چه دلم بشکستی 
تا کـه دیـدی تو مـرا دیدۀ خود را بستی 
خیز ای همسفرم 

کشتۀ بی کفنم، جان تـو و من چو تنم 
گـر ببینی تـو مــرا، نشنـاسی کـه منم 
نه همین داغ ز هفتـاد و دو لاله دیدم 
سیلی کینه به زهـرای سـه ساله دیدم 
خیز ای همسفرم
 

یک دم- علی انسانی