جـــرس آرد خبـــر از قافلـۀ شـام و حجاز شهـدا! وقــت نمـاز است نمـاز است نماز
ســر بــرون از جگــر خــاک بیاریـد همه دستـهگل از تـن صـد چــاک بیاریـد همه
لشکــر فتـــح رسیدنـد، علَــم پیــدا شد نـاقههـا! اشــک بـریزیـد، حـرم پیـدا شد
حضـــرت فـــاطمـه از عـرش عُـلا میآید یـا کـه زینب بـه سوی کربوبـلا میآیـد؟
ای شهیــدان به خون خفته ز جا بـرخیزید گــل بــه خــاک قــدم دختـر زهرا ریزید
بــوستانی که بوَد رشک ارم نـزدیک است حــرمالله! بیــــایید حــرم نـزدیک است
بـا خـود از اشــک دُر نـــاب بیـارید همه بهـــر سقــــای حــرم آب بیــارید همـه
نگــذاریـد کــه عبــــاس خجـالت بکشد خجـلـت از تشنـگـی بــاغ رسـالت بکشد
وای مـن بــاز شـــرر بـــر جگـر آل افتاد گــذر زینب مظلــومـه بــه گـودال افتـاد
بـاز هم در نفسش سـوز درون میجـوشد عوض اشک ز چشمش همه خون میجوشد
خـاک مقتـل خجل از زینب کبراست هنوز روی دستش بدن یـوسف زهـراست هنوز
گـویـی از حنجـــر ببــریـده نـدا مـیآید صـوت جـانســوز امــام شهــدا مـیآید
کــای ز فتـح و ظفــر آورده بشارت زینب! ای شـده فــاتـح میــدان اسـارت زینب!
گــرچـه از شــام بـلا بـا قـد خم برگشتی ســـرفــرازی و فراتــر ز علــم بـرگشتـی
صبــر تــو در مــلاءعـــام سـرافـرازم کرد آتـش نطـق تـو در شــام، سرافـرازم کـرد
نخــل دین، آب حیـات از دهنت مینوشد خون من در نفـس سـوختهات میجوشد
مـن هـم از تشت طـلا بر تو نظر میکردم از تـــو بـا ذکـر خـدا دفـع خطر میکردم
تـو خروشیدی و مـن نیــز دعـایت کردم در همــان تشـت طلا گـریه بـرایت کردم
آری! آری! نفست روح بــه قــرآن میداد بانگ یابنالطلقای تـو به من جـان میداد
شــام، صحرای قیامت ز قیـامت شده بود چـوب روی لب مـن محو کلامت شده بود
مـن و جد و پــدرم، حیدر و زهرا و حسن همـه گفتیــم کـه ای دختـر زهـرا احسن!
شهــدایم همگــی فخــر ز نـامت کـردند قــاسـم و اکبـر و عبـاس، سـلامت کـردند
حق همین است کـه با خون بنگارم زینب! خــــواهر شیــــردلی مثل تو دارم زینب!
اقتــدار تــو بقــــا داد به قانون حسین خطبههـای تـو نیـاورد کم از خـون حسین
آن کـه میداد به تو تاب و توان من بودم ســاربان تـو بــه بـالای سنـان من بـودم
سنگ دشمن به تنت خـورد، نظر میکردم صــورتـم را بـه سـر نیــزه سپـر میکـردم
مـن بـه ویــرانه چـــراغ سحرت گردیدم دل شب بـا سـر خـود دور سرت گـردیـدم
دفـن ریحـانـۀ خــــونینجگــرم را دیدم اشــک چشـم تــو و تنها پسـرم را دیـدم
دختــرم شــد دل شب دفـن در آن ویرانه او سفیـــرم شــد و ویـرانـه سفـارتخانه
ذات حق، سـاقی مینـای بلای من و توست وسعت ملک خـدا کربوبلای من و توست
میـوۀ نخل بلندش شـده شرح غم ما
نفست خورده به سوز جگر «میثم» ما
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار