یک اربعین فـراق و غم و غصـه و ملال هر لحظهاش گذشته به زینب هـزار سـال
تو روی خاک بودی و میزدچهل عـروج مـرغ دلـم بـه جـانـب گـودال، بـالبـال
قــرآن روی سینـــۀ پیغمبــــر خـدا! گشتـی چـرا بـه زیـر سـم اسب، پایمال؟
من دیـدهام کتـاب خـدا را به تشت زر مـن دیدهام به نوک سنان وجه ذوالجلال
در شهر کـوفه هـر نفسم نهضتی عظیم در شــام بــود هـر قـدمم صحنـۀ قتـال
از ضـرب تـازیانـه و از جـای کعـب نی بـاشد بـه جـایجای تن خستـهام مـدال
هجده ستاره کـرد غـروب از سپهـر من هم بیستـاره مـاندم و هم گشتهام هلال
وقتـی طلوع کرد رخـت نـوک نیزههـا یـاد آمــدم ز صبـح و اذان گفتـن بـلال
ممکن نبـود بیشتــر از ایـن کنند ظلم بعــد از رســول، امت او بـا رسـول و آل
پـای سـر تـو خنـده و شـادی و هلهله هـرگـز بـه شهـر شـام نمیدادم احتمـال
در حیـرتم کـه مـاه محـرم چگونـه شد بـر اهـل کـوفه ریختن خـون تو حلال؟!
«میثم!» از این مصیبت جانسوز، روز و شب
مـاننـد شمـع آب شـو و مثـــل نـی بنـال
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار