عمر ما بعـد تـو چون بسمل بیبال گذشت
نه چهل روز که هر لحظه چهل سال گذشت
آمدم با تو بگـویم بــه چـه احـوال گذشت
همه جا بر من، چـون گوشۀ گـودال گذشت
کاش آن دم که ز نعش تو جدا گردیم
عـوض تو سر خود را سر نی میدیدم
از زمــانی که جدا گشت ز پیکـر سـر تو
مـاند جـای سـم اسبـان به روی پیکر تو
کعب نی داشت به کف قاتل بد اختر تـو
تـن آزردۀ مـن شـد سپــر دختـــر تـو
مـادرت فاطمـه را گوشۀ مقتل دیـدم
تو نـالـۀ وای حسینــای ورا بشنیـدم
دیدم از حنجر صدچاک دعایم کردی
سـر خـود را سـر نی راهنمایم کردی
گـاه از گــوشۀ گـودال صدایم کردی
گـاه بر نـوک سنان گـریه برایم کردی
بیتو از مقتــل خون رو به حرم آوردم
سر خونین تـو را بـر سـر نی گم کردم
سـر تـو گم شدو بیروی تـو سر کردم من
دیگـر از بـودن خـود صـرفنظر کردم من
روز رفت و شب خود بیتو سحر کردم من
ظهــر فـردا به سوی کوفه سفر کردم من
این دو روزی که ز دیـدار تو بودم محروم
ذکـر من بـود فقـط وای حسیـن مظلوم
بود کوه غم تو همچو علم بر دوشم
غم گرفتی عوض فاطمه در آغوشم
تاصدای تورسید ازسر نی بر گوشم
کرد آوای تو از نوک سنان خاموشم
خواندی و با نفست شعلۀ آهـم کردی
اشـکریـزان ز سـر نیـزه نگـاهم کردی
باز پـروانه شــدم دور سـرت گردیدم
بـا نگـه مـرهم زخـم جگرت گردیدم
از همان پای سرت همسفرت گردیدم
عاشق صـادق مــوج خطرت گردیدم
اهل هر شهر اهانت به مقامم کردند
بـا ســرت وارد دروازۀ شــامـم کرد
چه بگویم که چه در شام کشیدیم حسین
گـام گـام از همه دشنـام شنیدیم حسین
سر هـر کـوچه و بـازار رسیــدیم حسین
غیر شادی و کف و خنده ندیدیم حسین
شامیان چنگ و نی و تار و دهل آوردند
هیجده سـر عـوض شاخـۀ گل آوردند
بـانگ تبریک به دور سر تو سر دادند
نسبت کفــر بـه اولاد پیمبـــر دادند
نتوان گفت که دشنام به حیدر دادند
سر هر کـوچه بـه مـا زجر مکرر دادند
جگـرم را چـــو تـــن زخمی تو آزردند
دست بستـه به سوی بزم شرابم بردند
در کنــــار سر تـو اشک فشانـدم دیدی
خصم چون مادر تو فاطمه خواندم دیدی
خصم را سخت به تحقیر کشاندم دیدی
بـر همـه خلق پیـام تــو رساندم دیدی
پــای قرآن دل انگیز تـو ای خون خدا
بر رخش سخت زدم سیلـی یابن الطقا
شام با آن همه بیداد اسیرت گردید
پسر هنـد جگـرخوار حقیرت گردید
نوبت سلطنت طفل صغیرت گردید
تا صف حشر به ویرانه سفیرت گرید
تا ابد طفل یتیم تو نمایندۀ توست
این نماینده پیـامآور آیندۀ توست
حـال در کوی تـو رو بار دگر آوردم
بــر تو از کوفه و از شام خبر آوردم
پـرچم صبـر بـه همـراه ظفر آوردم
داغ جای گل و ریحان ز سفر آوردم
دیدی از نیزه چه ها برسرما میآمد
کعب نی بود که بر پیکر مـا میآمد
چادرم رفت ولی دیدن یک مـویم نه
قامتم گشت خم از هجر تو زانویم نه
بازویم بسته شد اما لب حق گویم نه
گــره افتاد بـه بــازوم بـه ابرویم نه
نه غـم از بند نه باک از گرهم بود حسین
که همین رخـت اسارت زرهم بود حسین
یوسف فاطمه ای داغ تو مُهر جگـرم
همرهم همسخنم همنفسم همسفرم
خجلم از تو و از مــادر و جد و پدرم
کز چه بـاید به وطن پیرهنت را ببرم
یابن زهـرا چه شود آبرویم را بخری
همـره خویش مـرا مثـل رقیه ببری
کاش خـونین شود از چشم ترم پیرهنم
کـاش میکـرد قضـا پیــرهنـم را کفنم
کاش می گشت کنـار حـرمت دفن تنم
تـو دعـا کـن نبــرد قافله سـوی وطنم
تـا به نظم آورد ازسوز درون این غم را
دادهام شعله دمـادم نـفس«میثم»را
یک ماه خون گرفته 7- غلامرضا سازگار