ثـــارالله اکــبــر چــــــراغ انجمـنهـا بنشستــه دور از انجمــن تنهــــای تنهــا
چـون شمـع سوزان اشک و سـوز و تاب و تب داشت آوازه یــا دهـــر افٍ لـک بــه لـب داشـت
نخل امیـدش گشتـه خـرم از بـر و بـرگ لبهای جانبخشش سخن میگفت با مرگ
گردیــده عـاشورا مجســم در نگـاهـش میبود سعـی از خیمـهگـه تــا قتلگـاهـش
صدبسمل بیبـال و پـر میدیـد آن شب آبآور بیدسـت و ســر میدیــد آن شـب
میدیــد پــرپــر بـوستـانِ هــاشمی را غلطـان بـه خـون هجـده جـوان هاشمی را
میدید از خـون، بـزمِ گـل باران خـود را
انــــــدام پــــاره پــارۀ یــاران خــود را
میدید در دریـای خـون تـاب و تبش را بــــــالای تـــــــلّ زینبیـــه زینــبش را
میدیـد نــوک نیــزۀ دشمن ســرش را پـــاشیــده از هـم عضـوعضـوِ اکبـرش را
در کفه عشق و ارادت هستِ او بود
قنداقه اصغـر بـه روی دستِ او بود
دو دریا اشک 1- غلامرضا سازگار