شب تـار است و خـرابۀ مـن مثـل روی پـدر گشته نورانی

مگر خورشید سرزده به سحر در خرابه در این شام ظلمانی؟

شده روشن چشم بیدارم
پـدر آمده بهــر دیـدارم

 

خـرابه شـد بـاغ لالۀ من، آه و نالـۀ من بـر سما خیزد

ندارم آب تا زنم به رویش، جای آب، اشک دیده‌ام ریزد

شده روشن چشم بیدارم
پـدر آمده بهــر دیـدارم

 

بیـا عمـه! تـا نظـاره کنـی روی دامن من روی گلگــون را

به پیشانی جـای سنگ ستم زخم تیغ جفا رأس پر خون را

شده روشن چشم بیدارم
پـدر آمده بهــر دیـدارم

 

به جـای من سـر نهاده پدر روی دامن من آه و واویلا
بدن مانده روی خاک زمین سر جدا ز بدن آه و واویلا

شده روشن چشم بیدارم
پـدر آمده بهــر دیـدارم

 

دعا کن ای عمه جان! ز کرم من دگر بروم همـره بابا
مرا امشب در جنـان ببـرد تــا روم به بر مادرم زهرا

شده روشن چشم بیدارم
پـدر آمده بهــر دیـدارم
 

یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار