چـرا بـی یـاری و بهــرت دگــر یــاور نمی آیـد
بـه دُنبـالت کسـی جُـز اشک هر دختر نمی آیـد

ازین راهـی کـه داری پیش رو لَـرزد دلـم، دیدم
که هر کس می رَود در خیمه هـا دیگـر نمی آید

علمـدار تـو کـو، اکبر چه شد، قـاسم کجـا رفته؟
هـزاران لشکر آن سـو بهــر تـو لشکـر نمی آید

به جـان کـی قسم دادی که عمّه در حرم برگشت
به دنبـال بـرادر از چــه آن خـواهــر نمـی آیـد

تــو روی دختــر مسلـم ببـوسیدی و، من دیدم 
مــرو دختـر نبـوسیــده مـــرا بــــاور نمی آید 

ز ضعف و تشنگی حرفی به لب دارم، ولی افسوس
لبـانـم می خــورد بــر هـم، صـدایـم در نمی آمد
 

یک دم- علی انسانی