کمی آهستـه رو بگـذار، تـا زینـب شـود یارت
به جان مـادرم رخصت بده، ای یــوسف زهرا
علمدارت اگر، بی‌دست و سر افتاده من هستم
بیـابان، پــر ز گـرگ و یـوسف من، یکّه و تنها
الهـی آب گـردم، همچـو شمعـی در شـرار دل
به دنبـال تــو آیـم یـا بـه سوی خیمه برگردم
مـرو تـا آتـش قلـب تــو را بـا اشک بنشانم
دلم چـون پـردۀ گـل، در غمت صدپاره گردید
میـان دشمنان، نــاموس خود را می‌نهی تنها
                  حیاتم بخش، یک‌بـار دگــر از فیــض دیدارت
که زینب با کلاف جـان خـود گــردد خریدارت
بـه عبـاست قسـم، بگـذار تـا گـردم علمدارت
چگـونه بسپـرم، بر یک بیابان گرگِ خونخوارت
کـه می‌بینـم ز بی آبـی پــریده رنگ رخسارت
بگریـم بــا ربــابت، یــا بگــردم دور بیمارت؟
کــه بــاشـد، داغ روی داغ روی داغ بسیارت
که هفتاد و دو گل، یک روزه پرپر شد ز گلزارت
تـو که یاری نـداری، پس برو دست خدا یارت
از آن قلـب محبّان را، بـه آتش می‌کشد میثم
که سـوز مـا بــود، در نظـم این عبد گنهکارت

 

یک ماه خون گرفته 4 - غلامرضا سازگار