ای سر که پر خونی به چشمم آشنایی
گـویا ســر بـابـم حسین سـر جدایی
سرت بنازم ای پدر شبم ز رویت شد سحر
پدر حسین جان
از لطف خود شرمنده ام کردی پدر جان
گر مـرده بـودم زنـده ام کردی پدر جان
اما چرا دیر آمدی رفتی جوان،پیر آمدی
پدر حسین جان
چون تو مهی ویرانه را روشن نکرده
با سر کسی از دخترش دیدن نکرده
سرت شده مهمان من کو پیکرت جانان من
پدر حسین جان
در جمـع ما تا آشیان کردی پدر جان
با چشم دنبال که می گردی پدر جان
نگاهِ یاری می کنی یا سرشماری می کنی
پدر حسین جان
در کـوفه یـک دم آمـدی و زود رفتی
دیدی که زینب بی تحمل بود و رفتی
رفتی و امشب آمدی چون اشک زینب آمدی
پدر حسین جان
من کار سقایی به اشک دیده دارم
مهمـان نـوازی از سـر ببریده دارم
شام یتیمی شد سحر ای شامیان اینم پدر!
پدر حسین جان
بابا ببیـن قـدر و مقــام دختـرت را
عمه تنت بوسید و من بوسم سرت را
خواهی اگر رقیه را با خود ببر رقیه را
پدر حسین جان
دیدم چـو بوسد عمه ام زیر گلویت
من هم به خیمه دیده کردم آرزویت
امشب ببوسم این گلو رسیده ام بر آرزو
پدر حسین جان
قـوت نـدارم تـا که رویت را بشویم
با اشک، خون های گلویت را بشویم
پیش سرت دل داده ام از دست و پا افتاده ام
پدر حسین جان
رنگ تـو و مـن زرد از غـم گشتـه بابا
چشم تو و من خیره در هم گشته بابا
آخر بکن لطفی به من چیزی بگو حرفی بزن
پدر حسین جان
یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد